هفته‌های شش‌روزه من!

0

گفتم آزاده چرا به من نگفتی؟ تند برگشت که: آخه پنجشنبه بود. تو که پنجشنبه نداری. درست می‌گفت. یک سال است که پنجشنبه از تقویم زندگی‌ام حذف شده و رفته نشسته کنار هفته‌نامه شنبه. روزهای هفته من برای دوستانم شش روز است. چون پنجشنبه‌ها مال شنبه است. حالا بماند که کل طول هفته هم درگیرش هستم. تا جایی که خاطرات گاه جذاب و گاه تلخی را برایم رقم زده است. در واقع داستان شنبه برای من، داستان شب‌بیداری‌، چرت‌زدن روی کیبورد و قهوه‌نوشی‌های شبانه است. حالا من از شما می‌پرسم تا به حال دنبال فنجان قهوه آن هم در یخچال گشته‌اید؟ تاکنون پیش آمده بعد از ۴۸ساعت بیداری، ظهر چهارشنبه دوساعت مصاحبه بگیرید و تا ظهر پنجشنبه هم از شما بخواهند که شش هزار کلمه تحویل بدهید؟ امیدوارم خدا برای هیچ‌کدام‌تان نخواهد. همه این اتفاقات برای من افتاده چون با شنبه خوش‌وآب‌رنگی کار می‌کنم که تر و تمیز می‌آید می‌نشیند روی میز شما. بله شما هم جای من بودید ساعت ۴صبح یخچال را به دنبال فنجان قهوه جستجو می‌کردید! اینها را گفتم که فکر نکنید شنبه با اجی‌مجی لاترجی به دست‌تان می‌رسد. استارتاپ راه‌اندازی می‌کردیم، کارمان آسان‌تر بود.

مسئولیت دو صفحه‌ای که هر هفته قرار است تیتر یک و عکس یک نشریه بشوند، خیلی سخت است. دیررسیدن مطلب کل نشریه را به عقب می‌اندازد. همین الان که دارم این یادداشت را می‌نویسم دیرشده است و رضا جمیلی هی پیام می‌دهد که چه شد؟ خدا از این تلگرام نگذرد!  طی سال ۹۵ با بیش از ۴۰ صاحب استارتاپی گفت‌وگو کردم. با سنین مختلف و حرف‌های گوناگون. هم شیرین بود و هم همراه با مصائب. بخش جذاب گفت‌وگوها برمی‌گردد به بیرون کشیدن آمار و ارقام از زیر زبان این بچه‌ها. قیافه‌های‌شان دیدنی می‌شد، نگاه‌های معناداری به هم می‌کردند و گاه مجبور می‌شدم بعضی اطلاعات را از یکی و بعضی را از همکارش بپرسم. می‌ترسیدند که صبح علی‌الطلوع از اداره مالیات و بیمه و … بریزند در آفیس‌شان و دمار از روزگارشان دربیاورند. حالا بماند که چرا در ایران جوانی را که می‌خواهد با جان و دلش کار کند، اینقدر می‌ترسانیم؟! توضیحات من هم افاقه نمی‌کرد. بعضی هم می‌خواستند سوالاتی که تهیه کرده‌اند از آنها پرسیده شود! حتی پیش آمد که روابط عمومی یکی‌شان به محض رسیدنم به دفترشان، متنی چهارصفحه‌ای را به من داد و گفت ما خودمان زحمت شما را کم کرده‌ایم و متن گفت‌وگو را برای‌تان آماده کرده‌ایم. یعنی اینقدر خیرخواه بودند و من را دوست داشتند! جالب‌تر اینکه پیش می‌آمد که با چشم و ابرو می‌خواستند به همدیگر بفهمانند که جواب کدام سوال را بدهند و کدام را نه.

در این میان لحظات تلخی هم رقم می‌خورد. دو مورد جلسه گفت‌وگو بدون چاپ شدن. درست نیم‌ساعت بعد از یک ساعت و نیم گفت‌وگو، مدیر محترم یادش می‌آمد که همکارش گفته گفت‌وگو نکن. یا صاحب استارتاپی با منشی‌اش هماهنگ نبود و فکر می‌کرد من و عکاس دیر رسیده‌ایم و برخورد مناسبی نداشت. سختی کار این بود که باید مدیریت می‌کردیم این لحظات را؛ جلسه را ترک کنیم یا عذرخواهی پی‌درپی‌شان را بپذیریم؟! شنبه می‌خواست چه ژستی بگیرد؟ اینکه سریع بهش بربخورد یا سعه صدر داشته باشد؟ تصمیم‌گیری برای برون‌رفت از مخمصه‌ها آن‌هم در چند لحظه بسیار سخت است. چون نماینده یک مجموعه‌ هستی و نمی‌توانی رفتار شخصی داشته باشی و بزنی بیرون از جلسه‌ای که مدیرش کسب‌وکاری مدرن دارد اما رفتارش کیلومترها با مدرنیته فاصله دارد. به هر حال اغلب جلساتی که رفتم، خوب بوده و افرادی سرشار از ایده‌های خوب کارآفرینانه و میهن‌پرستانه را دیدم که برگ تر و تمیزی از زندگی را رونمایی می‌کنند.

در پایان به حکم سپاسگزاری از اکبر هاشمی و رضا جمیلی به دلیل صبر و تحمل‌شان و راهنمایی‌های‌شان نهایت تشکر را دارم. بسیار از آنها آموخته‌ام و افرادی فراموش‌ناشدنی هستند برایم. همچنین می‌خواهم از چند «چیز» هم تشکر کنم. چیزهایی که تاریخ نویسندگی به آنها مدیون است اما با بی‌انصافی از دایره سپاسگزاری بیرون رانده شده‌اند؛ از فنجان قهوه‌ام که بیداری‌های شبانه را رقم می‌زند، از لیوان نسکافه‌ام و از دست‌هایم که همچنان و با بردباری بار هستی من را به دوش می‌کشند.

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.