من و رفیقم شکست…

سرمقاله 28 هفته نامه شنبه به قلم اکبر هاشمی

0

لعنت به این روزهای بد! لعنت به شکست و ناامیدی که همیشه در دسترس است! کافی است یک قدم اشتباه برداری؛ مثل بختک جلوی چشمانت ایستاده و آغوش گشوده که «بیا در آغوشم دلبرا…!»، لعنت به این دلبری! می‌گریزی و او گریزپاتر می‌شود. مجال نمی‌دهد که اشتباه کنی؛ در شرایطی که همه قدم‌هایت را یکی‌یکی و حساب‌شده برداشته‌ای، بازهم می‌بینی کاروبارت نمی‌گیرد. همه می‌گویند محصولت خوب است اما فروش خوبی نداری و قرارداد ۱۰۰درصدی می‌شود صفر درصدی و… باز در تنهایی‌ات تو می‌مانی و ناامیدی و شکست رفیق نارفیق؛ سیگار پشت سیگار، آه پشت آه و ناامیدی و شکست پشت شکست.

…و چه رفیق نامرامی است این موفقیت؛ رفیق خوشی‌ها، رفیق لحظه‌های داشتن. هم‌نفس ماه‌عسل روزهای اول شروع کار، لبخند می‌زند و نیش‌اش تا بناگوش باز است و هر روز به آغوش‌اش نزدیک‌تر می‌شوی و تو مست و سرمستی. آن‌قدر نزدیکت می‌شود که هر لحظه فکر می‌کنی دیگر می‌توانی در آغوش‌اش بکشی و برای همیشه داشته باشی‌اش؛ اما درست در بزنگاه هم‌آغوشی، بازهم می‌گریزد و تو می‌مانی و رفیق نارفیقت «شکست».

می‌نشینی کنارش، پشت می‌دهی به پشتش و دم می‌دهید و می‌گیرید و از ناامیدی و شکست می‌گویید. شکست با تو حرف می‌زند؛ زبانش آن‌قدر تلخ و گزنده است که می‌رنجی، می‌گریزی، می‌روی تا ته دره ناامیدی اما شکست، رفیق نارفیق، رهایت نمی‌کند. دست دراز می‌کند، تو را از ته دره ناامیدی بیرون می‌کشد و دعوت‌ات می‌کند به واکاوی خودش و خودت. کم‌کم حس می‌کنی همین شکست به دادت خواهد رسید.

دیگر ‌آن‌قدر خسته‌ای که توان نه گفتن و مقابله هم نداری. در تنهایی و غریبی می‌نشینی روبه‌رویش و همه‌چیز را از اول بازخوانی می‌کنید و تو این بازخوانی تلخ را تحمل می‌کنی؛ در همنشینی با شکست جلو می‌روی، ‌آن‌قدر که کم‌کم در دوردست‌ها و در انتهای ناامیدی، موفقیت بازهم رخ نشان می‌دهد و تو مدهوش و بی‌هوش در پی‌اش می‌دوی و دوباره شکست را تنها رها می‌کنی؛ می‌روی به‌سمت موفقیت تا شاید این‌بار در آغوش‌اش بکشی.

حرف آخر:

اگرچه این روزها من و موفقیت مدتی است با هم همزیستی می‌کنیم و از بودنش در کنارم حس خوشبختی دارم و کارها آن‌طور که می‌خواهم پیش می‌رود، اما دیگر می‌دانم که هربار که بخواهم در آغوش‌اش بکشم، بازهم خواهد گریخت و دریافته‌ام که موفقیت، لحظه‌ای است و رفیق نارفیق بامرام من، همان شکست است. می‌دانم که در این مسیر، بازهم او را ملاقات خواهم کرد، بارها و بارها و گویی برای داشتن موفقیت باید شکست را ملاقات کرد؛ برای همین در این روزهای خوش، همیشه به یادش هستم تا اگر چشم‌مان در چشم هم افتاد، خجالت نکشم و بگویم «رفیق به‌یادت بودم‌ها!» و او بگوید «می‌دانم! بیا بنشین، ببینم کجا گند زدی…»

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.